پا به پا با کویر...!
ساعت هنوز 11 نشده بود که از خواب بیدار بشم. خواب و بیدار بودم که میشنیدم مامانم داره با بابام از سفرو این چیزا میگه(شایدم بابام با مامانم …!) خلاصه خدا خدا میکردم که برنامه سفر ردیف نشه، اصلا حوصله سفر مفرو نداشتم. ولی متاسفانه مثل اینکه از جانب مامان برنامه اوکی شده بود. دوقلوها هم که چون فقط همین یه هفته رو تعطیل بودن قطعا اوکی میکردن! میمونه کی؟ ...... میمونه من...... مگه جرأت داری بگی من نمییام؟! دیگه بالاجبار ما هم بله رو گفتیم.(خدا بقیه بلهها رو هم به خیر بگذرونه!!!)
این دفه مسیر سفر با سفرای قبلی فرق میکرد(همیشه ولمون میکردن میرفتیم شمال البته جاهای دیگه هم میرفتیم ولی شمال رو شاخشه دیگه)
این دفه میخوایم بریم کویر، کویر لوت. شاید هر جای دیگه بود به این راحتیا بله رو نمیگفتم. با حال و هوای کویر خیلی حال میکنم، میخواستم برم بیشتر تجربهاش کنم.
جمعه صبح رفتیم دماوند باغ دایی(بقول خودش: ر.م)، اینکه توی ماشین چه بر من گذشت بماند...!
بعد از اونجا هم رفتیم بسمت شمال(آره بازم شمال، البته بهمون قول دادن که بعد از شمال میریم کویر) ساعت 15:30 بود که از دماوند راه افتادیم، حدودا ساعت 20:30 هم رسیدیم روستای سلیم بهرام، روستا رو که خدا بیامرزش الان دیگه شده شهرک، بعد از رانشی که روستا کرد همهشونو منتقل کردن لب جاده اسمشم گذاشتن شهرک سلیم بهرام! خلاصه شب و اونجا بودیم.
آخه من به کی میگفتم که امشب مسافر عزیزم داره میاد به میهن و موبایلم آنتن نداره که موقعیتش رو ازش بپرسم؟! هر چی پیامک براش ارسال میکردم دلیوری نمیشد. به هزار زحمت یه جوری ارسالش کردم. خبر رسید که مسافرمون ساعت 7 صب شنبه میرسه تهرون. یه دلم اینجا یه دلم اونجا یه دلمم ....ا! آخه مگه واجبه با این شرایط بری سفر بچه؟!
قرار شد صبح زود بریم بسمت شاهرود، یکی از شهرایی که جدا واقعا اصلا ازش خوشم نمیاد! خلاصه که ساعت 7 بیداری زدن و بعد از صبونه(صحبونه) اومدیم که راه بیفتیم امیر و همشیره گیر دادن که ما هم میخوایم با شما بیایم. تا 8:30 معطلمون کردن و بالاخره بعد از صدور مجوز از سوی بابای امیر راه افتادیم به سمت شهرود. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم روستای رویان. ناهارمونو اونجا خوردیم و فوری بعد ناهار پیش بسوی بیارجمند(مقصد اصلیمون) هر چی به کویر نزدیکتر میشدیم انگیزم (انگیزه+ام) برا سفر بیشتر میشد. از جادههای کویری بیشتر خوشم میاد. داشتم از کویر لوت لذت میبردم که خبر دادن که مسافر گل ما سالم و سلامت رسیده تهران و الان داره استراحت میکنه و از فردا هم باید بره سر کار بیچاره! نمیدونم چرا نمیرسیدیم. اون جور که برآورد شده بود باید بعد از 4،5 ساعت میرسیدیم اما ساعت شده بود 20:30 و ما هنوز اندر خم همون جاده بودیم! زنگ زدیم به آقای کریمی که آقا ما راه رو گم کردیم! کریمی هم گفت 70 کیلومتر زیادی رفتین، دوباره برگردین! حال همه رفته بود تو ...! کلی بنزین که حروم شد هیچی، عظمت بیابونم ما رو گرفته بود؛ خیلی مخوف بود. رعد و برقایی که اونجا دیدم تو تهرون ندیده بودم! 70 کیلومتر عقبگرد کردیم تازه باید 50 تا دیگه میرفتیم تا برسیم به بیارجمند. وارد شهر بیارجمند که شدیم ساعت 21:30 شده بودیم. اون شب و زود خوابیدیم قرار بود فردا بریم زیارت جرجیس پیامبر. قصهاش رو که شنیدین؟ اگه نشنیدین بگین تو پست بعدی براتون بگم!
ساعت 6:30 صبح بعد از صبونه حرکت کردیم. چون خیلی ناشی بودیم و میزنانم دیده بود که تابلوی به اون گندگی رو ندیدیم و 70 کیلومتر زیادی رفتیم برامون یه راهنما گذاشتن! قرارمون روستای خان نخودی بود. رسیدیم خان نخودی یه آبی به صورتمون زدیم که راهنمامون رسید. راهنما افتاد جلو و ما هم پشتش. توی راه یا همون جاده چه چیزایی که ندیدیم. جاتون خیلی خالی بود. واقعا بکر و دیدنی! شترایی که تو بیابون پلاس بودن و که نگو. خیلی قشنگ بودن با اون بچههای نازشون. با هزار التماس و تمنا اجازه دادن که باهاشون چند تا عکس بندازم. عکسای انداخته شده واقعا دیدنی ان. برا خودشون پوستری ان به خدا! هر کی عکسا رو میخواست بگه تا براش بفرستم.(البته یادتون نره شماره حسابم بگیرین چون من خودم یادم میره بدم) خلاصه رسیدیم روستای زمان آباد، ساعت نزدیکای 10 بود. راهنمای خوش صدا برامون بستنی خرید. من که اولش نتونستم بخورم. همش فکر میکردم با شیر همون شترایی که باهاشون عکس انداختم درست شده. کمال من در بقیه هم اثر کرد و اونا (دوقلوها، یه قلشون البته، و امیرحسین و آبجیش)هم گفتن ما هم نمیخوریم. مامانم یه داد سرم کشید و آقای راهنما که دید کار داره به جاهای باریک میکشه اومد و طرز تهیه بستنی رو برامون توضیح داد. میگفت شیر شتر چون اصلا چربی نداره بهش میگن دوغ شتر نه شیر شتر و اصلا نمیشه باهاش بستنی درست کرد. بالاخره راضی شدیم که بستینه رو بزنیم تو رگ.
بقیه ماجرا رو در پست بعدی بخونید...!
کلمات کلیدی :